ılı اُتـآقـِِـ تــََنهـ♡ـآیـے وَِ آرامـِِشـ ılı
☂ゃاینـــجا اتاقــــ تنهایے آرامشــــ منـ(ــ تـاجر غـم)ـــــ اَستـــــــゃ☂
|
دیگر خسته شده ام حتی از فکر کردن به خودم
از اینکه خودم را الکی گول بزنم .
از حرف زدن های الکی که گوش هیچکسی بهشان ، بدهکار نشد ...
از اینکه روزی چند ده بار ، خودم و خودم ،
خودم را ارضای روحی روانی کردم ...
زمانی خواسته هایم به اوج آسمان قد میکشید .
اما چند سالی است که فقط به دنبال یک نگاهم .
آخر یک نگاه ... مگر دل آدم تا چه حد میتواند از سنگ باشد ..
میدانم ... من آنقدر بدبخت و داغون هستم که کسی به من دل نبندد .
همه اینها را میدانم .
که قید زندگی .
که قید نفس کشیدن .
که حق طبیعی هر حیوان و آدمی است ...
که قید " خودم " را زدم ...
من عادت دارم . به جاری کردن سیلی از اشک
. آن هم مواقعی که بقیه غرق در شادی هستند .
من از شادی دیگران غم خودم را تماشا کردم ...
دیگر نای نوشتن هم ندارم .
آخر دلخوشی هایم خیلی آبکی تشریف دارند ... طعم تلخ "هه " ...
خسته شده ام .
همین که مایه ی خنده های تمسخر آمیز دیگران و حتی " تو " ِ بی رحم ...
خسته شده ام ...
من باختم ... خدا هم نظاره گرم بود ...
خسته ام ....
روحم کمی آرامش میخواهد .
در کمال نابودی ،
این آرامش را نیز خودم باید به پیکر زخمی روحم تزریق کنم.
ساده نوشتم که بخوانی مرا ...
اما با طعم تلخ اشک بخوان ...
. سکوت شب . سیگار ... امشب نیز گذشت .
نظرات شما عزیزان: